از على آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان منزه از دغل
در غزا بر پهلوانى دستیافت
زود شمشیرى برآورد و شتافت
او خدو انداختبر روى على
افتخار هر نبى و هر ولى
او خدو زد بر رخى که روى ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداختشمشیر آن على
کرد او اندر غزایش کاهلى
گشتحیران آن مبارز زین عمل
وزنمودن عفو و رحم بىمحل (8)
به روشنى پیداست که هر کسى جز على علیه السلام بود از شدت خشم و عصبانیت، به دلیل آن عمل گستاخانه عمرو، کار وى را بىدرنگ تمام مىکرد. مولوى از زبان عمرو پس از دیدن جوانمردى و آن عمل على علیه السلام مىگوید:
گفت: بر من تیغ تیز افراشتى
از چه افکندى مرا بگذاشتى؟
آنچه دیدى بهتر از پیکار من
تا شدى تو سست در اشکار من؟
آنچه دیدى که چنین خشمت نشست
تا چنان برقى نمود و بازگشت؟
آنچه دیدى که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعلهاى آمد پدید؟
آنچه دیدى برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان؟
در شجاعتشیر ربانیستى
در مروت خود که داند کیستى؟ (9)
آنگاه پهلوان کافر از على علیه السلام خواست که راز این بخشایش را بگشاید. بر همین اساس، مولوى عنان سخن را از عمرو مىرباید و با شیفتگى خاصى ادامه مىدهد:
اى على که جمله عقل و دیدهاى!
شمهاى واگو از آنچه دیدهاى
تیغ ظلمت جان ما را چاک کرد
آب علمتخاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرار هوست
زان که بىشمشیر کشتن کار اوست
بازگو اى باز عرش خوش شکار!
تا چه دیدى این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهاى حاضران بردوخته
راز بگشا اى على مرتضى!
اى پس از سوء القضا حسن القضا! (10)
یا تو واگو آنچه عقلتیافته است
یا بگویم آنچه بر من تافته است
از تو بر من تافت پنهان چون کنى
بى زمان چون ماه پرتو مىزنى
ماه بىگفتن چو باشد رهنما
چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
باز گو اى باز پر افروخته
با شه و با ساعدش آموخته
باز گوى باز عنقاگیر شاه
اى سپاه اشکن به خودنى با سپاه
امت و حدى یکى و صدهزار
بازگو اى بنده بازت را شکار
در محل قهر، این رحمت زچیست؟
اژدها را دست دادن راه کیست؟ (11)
امام على علیه السلام توضیح ذیل را ابتداى پاسخ خود قرار مىدهد:
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب (12)
سپس مولانا زبان حال امام على علیه السلام را به آن پهلوان کافر، چنین بیان مىکند:
گفت: من تیغ از پى حق مىزنم
بنده حقم نه مامور تنم
شیر حقم نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گوا
«ما رمیت» از رمیتم در خراب
من چو تیغم و آن زننده آفتاب
رختخود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم
که نیم کوهم زصبر و حلم و داد
کوه را کى در رباید تندباد
آنکه از بادى رود از جا خسى است
زآنکه باد ناموافق خود بسى است
باد خشم و باد شهوت باد آز
برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستى من بنیاد اوست
ور شوم چون کاه بادم باد اوست
جز به باد او نجنبد میل من
نیست جز عشق احد سرخیل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را من بستهام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زده است
خشم حق بر من چو رحمت آمده است
چون درآمد در میان غیرخدا
تیغ را دیدم نهان کردن سزا. (13)
سپس با نتیجه اخلاقى پسندیدهاى این داستان ضمنى را در کمال ایجاز و اختصار کامل مىکند:
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل زصد لشکر ظفر انگیزتر. (14)
آیا کسى با مشخصات مزبور، که چنین براى رضاى خدا تلاش مىکند و هواى نفس خود را نادیده مىگیرد، مىتواند براى خلافت و حکومت در این دنیا حرص و طمعى داشته باشد؟
مولوى در رد اتهام برخى افراد که به امام على علیه السلام نسبتحرص و طمع به خلافت دادهاند، مىگوید:
آنکه تن را بدین سان پى کند
حرص و میرى و خلافت کى کند؟
زان به ظاهر کو شد اندر جاه و حکم
تا امیران را نماید راه و حکم
تا امیرى را دهد جانى دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر. (15)
مولا على علیه السلام خود در اینباره در نهجالبلاغه مىفرماید:
«خدایا، تو مىدانى آنچه از ما رفت، نه به خاطر رغبت در قدرت بود و نه از دنیاى ناچیز خواستن زیادت، بلکه مىخواستم نشانههاى دین را به جایى که بود، بنشانم و اصلاح را در شهرهایت ظاهر گردانم تا بندگان ستمدیدهات را ایمنى فراهم آید و حدود ضایع ماندهات اجرا گردد. (16)
در فرازى دیگر مولوى در دفتر دوم مثنوى، با ذکر نام «ذوالفقار» اشارتى به على علیه السلام دارد. «ذوالفقار» شمشیر پیغمبر بود که به على علیه السلام بخشید و با شجاعت و دلاورى مترادف گشت:
زان نماید ذوالفقارى حربهاى
زان نماید شیر نر چون گربهاى. (17)